
یک
روز دیدم جهانگیر داره زار زار گریه می کنه . گفتم : چیزی شده ؟ چرا
اینقدر گریه می کنی ؟ گفت : دست از سرم بر دار. بذار راحت باشم . گفتم : تو
هر مشکلی برات پیش می آمد به من می گفتی . حالا چی شده که نمی خوای به من
بگی .
بعد
از اصرار من گفت : آقا صاحب الزمان (عج) رو خواب دیدم که بهم گفت : چرا
دیشب ، نماز شبت قضا شد ؟ قبل از عملیات والفجر1، در منطقه فکه در کانالی
نشسته بودیم . غروب بود . وضو گرفتیم و آماده شدیم برای نماز مغرب و عشا .
پنج نفر پشت سر جهانگیر ایستادیم و نماز را به او اقتدا کردیم . نماز را
شروع کرده بودیم که صدای سوت خمپاره 120 آمد . چند لحظه بعد خمپاره درست
کنارمان منفجر شد. همه خیز رفته بودیم . یکی از بچه ها به نام آقای شبیری
ازبچه های جهرم ترکش خورد و مجروح شد . _ البته ایشان بعدها شربت شهادت را
نوشید _ گرد و خاک که فرو نشست ، دیدیم یک نفر ایستاده و آنچنان غرق در
نماز است و آنچنان حمد و سوره می خواند که ... و مثل باران بهاری اشک می
ریزد ، کی بود؟ جهانگیر السلام علیکم و رحمه الله و برکاته . سر را چرخاند .
دید بچه ها نماز نمی خوانند . پرسید : چیزی شده ؟ الله اکبر . خمپاره 120
کنارش منفجر شده بود ، یکی از بچه ها هم مجروح شده بود اما او متوجه نشده
بود . به نظر شمااو در چه عالمی سیر می کرد ؟ ایستاد به نمازغفیله . وقتی
می خواند ‹‹ وذالنون اذ ذهب مغاضبأ ... ›› احساس می کردم تمام کوهها و سنگ
های اطراف با جهانگیر اشک می ریزند وناله می کنند . نمازش که تمام شد ،
نشست و خیلی راحت وآرام با همان لهجه شیرین زیارتی وصیت کرد : ‹‹ به فلانی
بگید خیلی دوستت داشتم . قدرِت رو نفهمیدم من که دارم شهید می شم ،سلام من
رو به حاج مقداد برسونید و...›› والفجر1 آخرین عملیاتی بود که جهانگیر شرکت
کرد . سخنران بعد از نماز ، جهانگیر بود . علاقه عجیبی به نهج البلاغه
مولا علی داشت . وقتی خطبه همام را می خواند به خودش می لرزید و مثل میّت
زرد می شد . بچه ها آنقدر تحت تأثیر حرفهای او قرار می گرفتند که بعضی ها
وسط سخنرانی از حال می رفتند